پرده تنهایی

چه آسان لحظه ها را به مسلخ حماقت خویش میبرم

لحظه های معصومی که تنها یک بار می آیند

یک بار

و فقط یک بار، میهمان تنهایی من میشوند

و چه آسان از سر نعش آنها می گذرم

و در پایان هر روز

هنگامی که قربانگاه لحظه ها را می شویند

چه آسان سرخی آنرا در آسمان نگاه می کنم

و با لبخند احمقانه ای می گویم

چه زیباست

و هیچگاه درک نخواهم کرد که

هر روز، یک گام به پایان راهی نزدیک میشوم

که در انتهای آن

در سلول حقارت خویش، به حبسی ابدی محکومم

و تاوان آن را، سنگین خواهم پرداخت
نظرات 3 + ارسال نظر
شقایق سه‌شنبه 25 بهمن‌ماه سال 1384 ساعت 01:26

سلام. نوشته های زیبایی داری
* نوشتن یعنی زمانی که صفحه ی کاغذ به یکباره ضخامت آسمان ابری را پیدا میکند و برف در آن باریدن میگیرد . آنچه در قلب است رخنه ای می یابد و به سان توده ای سپید بیرون میریزد . نوشتن انفجار قلب است در سکوت و از پس آن دیگر هیچ . تقریبا هیچ : حروفی که واژه هایی را میسازند . واژه هایی که در جمله ها پیش میروند و به هم پیوند میخورند . جمله هایی که در بامداد زمستان در هم میروند و گم میشوند ......*

مرتضی سه‌شنبه 25 بهمن‌ماه سال 1384 ساعت 23:04 http://gvan.blogsky.com

با سلام وخسته نباشی نمی دانم از اینکه من آمدم خوشحال شدی یا ناراحت . اگرآمدی میگم چیکارکنی فعلاً خداحافظ

مجتبی چهارشنبه 26 بهمن‌ماه سال 1384 ساعت 15:38 http://mosaferegharib22.blogsky

بامدان به باغ رفتم تا برایت بالینی از گل سرخ به ارمغان آورم. آنقدر گل چیدم که تاب نیاورد و بند اش بگسست و گلهای سرخ همراه نسیم راه دریا گرفتند وهمه رفتند و باز نگشتند فقط امواج دریا به رنگ گلگون در امدند و تو گویی آب وآتش به هم آمیخته اند .
اکنون دیگر گلی ندارم که ارمغانت کنم ! اما هنوز بالین ام از بوی گلهای سرخ عطر آگین است اگر می خواهی عطر گلها را ببویی امشب ر به دامانم بگذار.
ای دوست نمی خواهم بگویم تو را به اندازه اقیانوسها و دریا هها دوست دارم چرا که دریاهها و اقیانوسها را خشک شدنی هستند .
نمی خواهم بگویم که تو را به اندازه خورشید دوست دارم چون خورشید را غروبی است . اما می خوام بگویم تو را به اندازه قلبم دوست دارم.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد