غم

تا از مادر متولد شدم...صدایی درگوشم طنین انداخت...که بعدازاین با توخواهم بود...به اوگفتم کیستی؟...گفت : "غم"!...فکرکردم "غم" عروسکی خواهد بود که من بعدها بااو بازی خواهم کرد...ولی بعدها فهمیدم! که من عروسکی هستم در دستان "غم"
نظرات 1 + ارسال نظر
احسان چهارشنبه 7 دی‌ماه سال 1384 ساعت 11:54

دیدی که مرا هیچکسی یاد نکرد
جز غم که هزار آفرین بر غم باد

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد